جدول جو
جدول جو

معنی گرد رزی - جستجوی لغت در جدول جو

گرد رزی
تیره ای از ایل بویراحمدی کوه کیلویۀ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 818)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(گِ دَ / دِ پَ)
عمل پختن نان گرد. رجوع به گرده پز شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
آن که روی مدور دارد: مردمانش گردروی اند (مردمان خمدان مستقر مغفور چین) و پهن بینی. (حدود العالم). حلیت (او) (یزید بن عبدالملک) مردی بود دراز، ضخم و گردروی. (مجمل التواریخ و القصص).
رقاق تنک کردۀ گردروی
ز گرد سراپرده تا گرد کوی.
نظامی.
چو آن گردروی آهن سخت پشت
بنرمی درآمد ز خوی درشت.
نظامی.
، در چراغ هدایت بمعنی آئینۀ فولادی که مدور باشد. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(گِ دِ)
اطراف و دور رو. (از برهان) (از آنندراج) :
گلشن حسن تو از آب گهر سیراب است
گرد رو چاه زنخدان ترا دولاب است.
سعید اشرف (از آنندراج).
، تسبیحی از مروارید که زنان بجهت خوش آیندگی بر گرد روی خود بندند. (برهان) (آنندراج). عقدرو که هر دو طرف رو بندند. (فرهنگ رشیدی). زینتی از گل طبیعی یا مصنوعی به زیر گلوی تا بناگوش وبه گرد روی عروس و جز آن استوار کنند:
ز جزعش رشتۀ لؤلؤ گسسته
ز گوهر گرد رو بر روی بسته.
محمد عصار (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
منسوب به گردیز. رجوع به گردیز شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
چال گودرزی، نام منطقه ای است در جنوب غربی بروجرد مشتمل بر چند دهکده
هشت فرسخ میانۀ جنوب و مشرق گله دار است. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به گودرز. از نژاد گودرز. گودرزنژاد
لغت نامه دهخدا
(گُو نِ)
دهی است از دهستان وراوی بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 108000 گزی جنوب خاوری کنگان، کنار راه فرعی لار به گله دار واقع شده است. جلگه و گرمسیر مالاریایی است و سکنۀ آن 92 تن است. آب آن از چاه و باران تأمین میشود. محصول آن غلات و خرما و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گِ گَ)
عمل گرد گردیدن. دوران. گردش مستدیر. رجوع به گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ رَ)
تندروی. سرعت:
گر نفسش گرم روی هم نکرد
یک نفس از گرم روی کم نکرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 90000گزی جنوب خاوری مسکون و 15000گزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران و دارای 4 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گِ رُ)
اسم قدیم بلوچستان است. (ایران باستان ص 2118 و 2508)
لغت نامه دهخدا
آنکه چهره اش گرد است: مردمانش (مردمان خمدان مستقر فغفور چین) گردروی اندو پهن بینی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه چهره اش گرد است: مردمانش (مردمان خمدان مستقر فغفور چین) گردروی اندو پهن بینی
فرهنگ لغت هوشیار
پیرامون تخت، جای نشستن، یا گرد پا نشستن، مربع نشستن چهار زانو نشستن: هر که سروری ندارد و مخدومی ندارد... نیک بی ادب باشد و اخلاق ناپسندیده دارد چنانکه کافرخطایی گرد پا می نشیند و اخ و تف می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد ریش
تصویر گرد ریش
آنکه ریشی مدور دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرده پزی
تصویر گرده پزی
عمل پختن نان مدور شغل گرده پز، دکان گرده پز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردگردی
تصویر گردگردی
دوران گردش مستدیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم روی
تصویر گرم روی
تندروی سرعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردورزی
تصویر خردورزی
منطق
فرهنگ واژه فارسی سره
خردوری، فرزانگی، خردمندی، عقل ورزی، تعقل
متضاد: خردستیزی، خردگرایی، خردباوری
متضاد: خردگریزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد